سورپرایز...
برای مهدیارمان
این روزا چون روزه می گیرم کار من و تو شده تا صبح بیدار موندن و و بعد از صبح تا ساعت 2،3 ظهر( تو که بیشتر) خوابیدن.اما امروز هر دو خواب بودیم که یهو با صدای بلند بابایی مثه جن زده ها از خواب بیدار شدیم.
و اما بابایی چش بود اصلا ؟؟؟؟
اول تو رو برد که داشتی گریه می کردی وقتی اومدی خندیدی گفتی مامانی بیدار شو بابایی هه چیزی خریده!!!
من هم که بردین دیدم بععععععععله امروز چهارمین سالگرد عروسیمون بوده و بابایی واسه اولین بار سنگ تموم گذاشته.کیک و شمع و فشفشه همه رو خریده و ما رو سورپرایز کرد.
و اما بابایی از کجا فهمیده بود؟اونم بابایی که همیشه مناسبت های مهم یادش میره.
به گفته ی خودش رفته بوده خونه باباجون که دایی محمد کارت عروسیمون رو نشونش میده و میگه امروز چه روزیه و باعث شده بابایی این کار قشنگ رو انجام بده و ما رو خوشحال کنه.
مهدیار:بابایی این کیک تولده منه؟؟؟؟
بابایی : نه عزیزم این کیک چهارمینه سال عروسی من و مامانیه.4 سال پیش همین موقع روز عروسیمون بود .من تو آرایشگاه بودم .مامانی هم رفته بود یه آرایشگاه دیگه.
مهدیار :بابایی امروز عروسیتون نباشه .بذارش ساله دیگه،تا امروز تولد من باشه.
من نمی دونم این گل پسر چند تا تولد می خواد با هر کیکی که هر جا ببینه می گه این کیک تولد منه.
راستی یادم رفت بگم ؛شمع کیک در حال آب شدن بود.
مهدیار:وااااای مامانی این شمع دار خون میریزه ازش.