خونه بابا حسن(باباجونی مامانی)
برای پسرک نازم آقا مهدیار
دیروز به خاطر اینکه آقای احمدی نژاد می خواست بیاد امیدیه ،بابایی رو دو شیفت سر کار نگه داشتن(بابایی حراست فرودگاهه)،من و تو هم که حوصلمون سر می رفت از فرصت استفاده کردیم و با مامان جون و دایی امین و زن دایی پروانه و داداشی اهورا رفتیم خونه بابا حسن.تو که واقعا عاشق بابا حسنی،خیلی خوشحال بودی(خونه بابا حسن من تو روستاست)یه جا بند نمیشدی یا پیش گاو و گوسفندا بودی یا پیش مرغ و خروسا و یا تو باغ پی خارچ(قارچ)از ساعتی که رسیدیم تو سرگرم بودی تا شب که دیگه خسته و کوفته اومدی تو بغلم خوابیدی .
ساعت ١٠که برگشتیم خونه،من خیلی خستم بود ولی تو که خوابت رو کرده بودی اصلا خوابت نمی یومد،یهو یاد بچگی خودم افتادم که مامانم با این جمله ما رو می ترسوند،خاموشی کامل زدم گفتم اگه نخوابی شاخ سر پشم باد میاد می خوردت ،تو هم ترسیدی و اومدی پیشم که بخوابی منم به خیال اینکه تو می خوابی با خیالی آسوده خوابم برد ولی...
بعد از يك ساعت با صداي آب از خواب بيدار شدم ديدم بعععععله اين آقا مهديار چون خوابش نميبرده پا شده رفته همه چراغا رو روشن كرده ،تلويزيون هم همينطور بعد رفته يه صندلي گذاشته زير پاش در يخچال رو باز كرده و يه هويج در آورده بعدش به وسيله همون صندلي رفته خودش رو به شير آب ظرفشويي رسونده هويجش رو شسته و مشغول خوردن هويج،وقتي ديدم در يخچال باز و شير آب باز از عصانيت سرت داد زدم كه اين چه كاريه؟گفتي ماماني شاخ باد رو كشتم دارم هبيج مي خولم.اون لحظه يه خنده اي كردم كه خودتم جا خوردي كه چطور از عصبانيت به خنده رسونده بودي منو...
ايشالا اگه بتونم عكساشو مي ذارم كه حالشو ببرين