بهار می آید...
بهار می آید ؛ با چمدانی پر از شکوفه و لبخند . چشم هایش ، آمیزه خورشید و ابر ؛ دلش آینه بندان سبزه و باران .
بهار می آید و از رد گام هایش ، رود هایی زلال ، زمین چرک را به شست و شو می خوانند . نوروز از راه می رسد و خاک ، در رستاخیزی شگفت ، رستن آغاز می کند . مردمان شهر ، دست در دست مهربانی با گل و آینه به شادباش هم می روند .
از قلب ها پنجره هایی بی شمار به سمت هم گشوده می شوند و این گونه ، جشنواره انسان و طبیعت افتتاح می شود .
بهار آمده تا به ما بگوید لحظه ها چون ابر در گذرند ؛ تا به این همه تحول و تغییر ، به دیده عبرت بنگریم .
" سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی "
پروانه ها ، کاسه های شبنم در دست ، بر فراز گل ها درآمد و شداند . پرستو ها برف از بال ها تکانده ، امیدوار به سوی لانه ها بازمی گردند .
گاه ، خورشید می تابد و بر ابر ها پادشاهی می کند و گاه ، باران می بارد و بر پیکر آسمان و زمین ، لباس طراوت و تازگی می پوشاند . هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی ؛ چنان که زمستان می رود و بهار می آید ، شب می رود و روز می آید ؛ ما نیز روزی به جهان می آییم و ناگزیر باید به سمت مقصدی ابدی ، جاده های زمان را طی کنیم .
نوروز می آید تا گرد غفلت را از رخسارمان بشوید و از خواب های دراز خرگوشی بیدارمان کند . تا بدانیم که ایستایی و رکود ، شیوه مرداب است .
یا مقلب القلوب !
قلب های زنگار گرفته مان را به یادت به رودخانه روشنی می سپاریم و در تار و پودش بذر مهر می باشیم .
ای تدبیرکننده روز و شب ، ای تغییردهنده حال ها ! یاری مان کن تا با سلاح عشق و صداقت و ایمان ، به بهترین حال ها دست یابیم . وقتی غبار تیرگی و کینه را از روح و جانمان تکانده باشیم ، در دل های آفتابی مان هفت سین سلام و سادگی گسترده خواهد بود .