تب و خواب و خیال های مهدیاری
براي مهديار عزيزتر از جانم
الهي به همه ي مرضيا شفاي كامل عنايت بفرما،مهديار منم رو لباس عافيت بپوشان
آمين...
درد و بلات بياد واسه مادر،امروز 4روزه كه تو تب داري و داري شب و روزاي بدي رو مي گذروني،فدات بشم پسر گلم كه چقدر بهت سخت مي گذره اين روزا ،اصلا حال بازي كردن نداري تويي كه حتي تو اون 2ماه مريضي يك لحظه هم آروم و قرار نداشتي با اين تب لعنتي از پا افتادي.تو اين 4روز تو به خاطر تبي كه داشتي دچار يه سري توهمات هم شدي كه دوست داشتم اينجا واست بگم تا بعدها همين روزاي سخت واست شادي آفرين باشن.شب اول از خواب پا شدي گفتي ماماني تا اينجا(تخت رو نشونم دادي)آب اومده اون عموهه منو برد .گرفتمت تو بغلم و گفتم ماماني خواب ديدي و تو مي گفتي آب ديدم و با عموهه اومد اينجا،شب دوم خودمم حالم يه كم ناخوش بود بابايي شب كار بود و من و تو زود خوابيديم هنوز ساعت به 12 نرسيده بود كه با صداي جيغ پي در پي تو از خواب پريديم اگه بدوني چه حالي شدم ؟گفتم چي شده و تو با جيغ مي گفتي گربه اومده تو خونمون،گربه كجاست عزيزم؟و تو اين بالشت رو كه افتاده بود پايين تخت و بندش از انتها كشيده شده بود (فكر مي كردي دم گربهست) رو تو تاريكي به شكل يه گربه ميديدي هر چه بهت گفتم اشتباه مي كني فايده نداشت فقط مي گفتي زنگ بزن بابايي،منم به بابايي زنگ زدم تا بابايي بهت گفت كه برو چراغ رو روشن كن و ببين كجاست و تو تا چراغ رو روشن كردي گفتي بابايي اين بالشته و گربه نيست و خنديدي و بعدش راحت خوابيدي.
امروز هم كه به اصرار خود با مامان جون دايي ممد رفتيم جنگل،الهي جان من به قربان تو پسرك نازم،اولش حالت خوب بود اما تا ناهار رو خورديم دوباره بي حال شدي همش تو ماشين بودي تا خوابت برد
موقع برگشتن من گفتم كه بريم سيد يبر يه زيارتي كنيم ،اونجا هم يه توهماتي مي زد به سرت كه اين تعزيه مي خواد منو بخوره و از جعبه و اون 2تا پر مي ترسيدي تا بابايي بهت پول داد كه بندازي تو صندوق و تعزيه ازت تشكر كرد بعد تو خيالت آسوده شد كه اين دو آقاي محترم(تعزيه)قصد خوردنت رو ندارن
من فداي تو يه دونه گل پسري كه با اون حال داغونت چقدر قشنگ زيارت كردي.