مهديارمهديار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مهدیار نفسمونه

لبیک یا حسین

دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم؟ بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم؟ فردا را که کسی را با کسی کاری نیست، دامان حسین اگر نگیرم چه کنم؟ ...
14 دی 1391

مهديار عشقه

    به نام هموني كه تو رو به ما داد تا خوشبختيمون رو چند برابر كنه... آقا مهدیار ما تو یکی از روزای خوب خدا یعنی ٢٨ فروردین (تو همون روزی که من متولد شدم) پا به این دنیا نهاد تا با وجودش گرما بخش زندگیمون باشه  مي نويسم براي مهديار عزيزتر از جانم به اميد روزي كه با ديدن خاطراتش همه ي غم و غصه هاش رو فراموش كنه...  الهي آمين... ماماني.     ...
13 دی 1391

خونه بابا حسن(باباجونی مامانی)

برای پسرک نازم آقا مهدیار دیروز به خاطر اینکه آقای احمدی نژاد می خواست بیاد امیدیه ،بابایی رو دو شیفت سر کار نگه داشتن(بابایی حراست فرودگاهه)،من و تو هم که حوصلمون سر می رفت از فرصت استفاده کردیم و با مامان جون و دایی امین و زن دایی پروانه و داداشی اهورا رفتیم خونه بابا حسن.تو که واقعا عاشق بابا حسنی،خیلی خوشحال بودی(خونه بابا حسن من تو روستاست)یه جا بند نمیشدی یا پیش گاو و گوسفندا بودی یا پیش مرغ و خروسا و یا تو باغ پی خارچ(قارچ)از ساعتی که رسیدیم تو سرگرم بودی تا شب که دیگه خسته و کوفته اومدی تو بغلم خوابیدی . ساعت ١٠که برگشتیم خونه،من خیلی خستم بود ولی تو که خوابت رو کرده بودی اصلا خوابت نمی یومد،یهو یاد بچگی خودم افتادم که مامانم با...
13 دی 1391

مرد مامان

مامانی برم سرکار؟ برو عزیزم از کجا برم؟ از مستقیم(عاشق اینه که بگم مستقیم برو) خداحافظ مامانی من رفتم سر کار گاو بخرم باهاش پیتیکوب پیتیکوب کنم   ...
13 دی 1391

مهد کودک

برای مهدیارم امروز بعد از یک ماه رفتی مهدکودک،٢ماه بود که اسهال و استفراغ از پا درت آورده بود.با نظر دکترت قرار شد فعلا مهد رفتنت رو تعطیل کنیم تا ببینیم چی میشه.خدا رو هزار مرتبه شکر که خوب شد و امروز رفتی پیش آجیات و داداشات و خاله جونی.چقدر گریه کردی که دوست ندارم برم و می خوام پیشت باشم و بریم خونمون و...با ا کمک خاله بردیمت داخل مجبورم کردی که منم پیشت باشم چقدر گذشت تا ساکت شدی ولی به  جاش شروع کردی به لجبازی ،علی شیرالی و آجی آترینا و آجی سارینا اینقدر دورت بودن و بازی کردن باهات تا بلاخره دست از لجبازیت برداشتی،غذات رو خوردی ،با دوستات شعر خوندی ،قرآن خوندی ،خاله جون وقتی از دوستات اسم امام ها رو می پرسید ،تو از اونا یه دونه...
13 دی 1391

شيطنت از نوع مهدياري

براي پسرك شيطون خودم  ديشب بابايي شب كار بودم ،منم كه هر كاري مي كردم اصلا خوابم نمي برد تا وقتي كه بابايي از سر كار اومد با همديگه خوابيديم و اما تو چون ديشب زود خوابيده بوده برخلاف هميشه زود بيدار شدي چند بار هي ميومدي منو بيدار مي كردي كه ماماني صبحانه مي خوام،ماماني شير مي خوام،ماماني خيار مي خوام و... هر بار كه تو ميومدي منو بيدار مي كردي اصلا چشمام باز نميشدن فقط مي گفتم باشه بعدا، اما تو كه تحمل نمي كردي خودت هر بار صندلي رو ميذاشتي زير پاهات و ميرفتي بالا واسه خودت هر چي كه مي خواستي در مياوردي بعد از حدود نيم ساعت ديدم اصلا خبري ازت نيست با عجله از سرجام بلند شدم اومدم تو اتاق پيشت ديدم بععععله باز خرابكارييييييييييييييييي ...
13 دی 1391

مهديار مختار كوچولو

امسال فيلم قشنگ مختار نامه از شبكه هاي استاني پخش ميشه .منم تصميم گرفتم همه رو واسه توپسرك گلم ضبط كنم تا بعدها كه بزرگتر شدي ببيني و بفهمي امامت چطور شهيد شد.فدات بشم كه چه قشنگ مي فهمي و درك مي كني كه كدوما آدم بدا هستن و كدوما آدم خوبا.واسه خودت يه پا مختار شديه.شمشير مي گيري دستت و همه ي آدم بدا رو مي كشي البته ال سدي رو داغون كرديه با اين كارات . هميشه با بابايي شمشير بازي مي كني و مي گي من مختاتم(مختار) و بابايي هم آدم بدا،هميشه اين باباييه بيچاره بوده كه كشته ميشه اونم چه كشتني،ضربه هات خيلي دردآورن.مطمئنم اگه شميرت واقعي بود بابايي همون اولين بار كشته شده بود.الان نشستي داري با بابايي مختار نگاه مي كني هي مياي پيش من ي...
12 دی 1391

حرفایی از جنس مهدیاری

خارچ(قارچ)لیبان(لیوان)عیبت موارک(عیدت مبارک)پوپه(توپه) قاشق بستنی رو گرفتی دستت ،ازت پرسیدم این چیه؟گفتی با این بستنی رو میبریم میذاریم تو درف(ظرف) با بابایی شمشیر بازی می کردی گفتی بابایی بمور(منظورت بمیر بود) اخمک(یخمک)مي تام(مي خوام)مي تونم(مي كنم)چيچ(كيك)خولشت(خورشت)دولوست(درست)مي تايم خولشت دولوست تونيم(مي خوايم خورشت درست كنيم)این نکشس(نشکست)من دستم نسوزید(نسوخت)پرته‌آل(پرتغال)نی نی بیبلاک(نی نی وبلاگ)ميلبو(ليمو)وقتي رعد و برق ميزنه تو مي گي اون بالا چراغا خاموش مي شن(هميشه به روشن مي گي خاموش)آري يش(آرايش)
9 دی 1391