مهديارمهديار، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مهدیار نفسمونه

مشكلي كه به ديگران ربطي نداشت...

موشي در خانه صاحب مزرعه تله موشي ديد!!! به مرغ و گاو و گوسفند خبر داد، همه گفتند تله موش مشكل توست به ما ربطي ندارد! از قضا ماري در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد! از مرغ برايش سوپ درست كردند. گوسفند را براي عيادت كننده گان سر بريدند. گاو را براي مراسم ترحيم كشتند. و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي كرد و به مشكلي كه به ديگران ربطي نداشت فكر مي كرد... ...
26 بهمن 1391

حرفایی از جنس مهدیاری 2

براي گل پسر خودم كه با هزارتا دنيا عوضش نمي كنم... همين كه خواستم شروع كنم به نوشتن تو وبلاگت،جنابعالي پي پيت گرفت رفتي توالت وقتي كارت تموم شد شروع كردي به صدا زدنم كه ماماني بيا منو بشور،من كه دستم گير بود بلند نشدم .بعد از چند بار صدا زدن شنيدم گفتي حاج خانم بيا ديگه ،اول فكر كردم اشتباه شنيدم اما تو باز هم گفتي حاج خانم با توهم ميگم بيا.منو ميگي ديگه پوكيدم از خنده.گفتم اين حاج خانم رو كي بهت ياد داده ؟ و تو گفتي خو بابايي ميگه و زدي زيره خنده(بابايي وقتي تو يه جمع قريبه هستيم منو به اسم صدا نميزنه بهم ميگه حاج خانم)باور مي كني خودم بهش توجه نمي كردم ولي تو بلاتر از اين حرفايي.من به فداي تو گل پسر. هنايه( هانيه دختر عمو عباس)ن...
26 بهمن 1391

اينه آقا مهديار ...

براي مهديارم گل پسر مامان واسه خودت مردي شديه ديگه.22 بهمن به همراه بابايي و دايي محمد رفتي راهپيمايي .به قول خودت الله الله كردي.وقتي ازت پرسيدم كجا بودي گفتي رفته بودم هاپيمايي.الله الله مي كردن. تا الان 6تا از امام ها رو به خوبي ياد گرفتي ،سوره توحيد رو بلدي .چند شبه كه داريم با هم سوره كوثر رو تمرين مي كنيم.نصفه يادش گرفتي.بلدي صلوات بفرستي. تو جشن فجر كه رفته بوديم مجري برنامه شعر عمو زنجير باف رو خوند و تو زود يادش گرفتي و اومدي خونه ايطور واسه ما خوندي:عمو زنجير باف بهههه له،زنجير منو باختي(منظورت بافتي بود)؟پشت كوه انداختيش؟باباييم اومده چي آورده؟نخود و كيشميش.باصداي هاپووووو هاو هاو هاو. جديدا اينو هم مگي.ماماني منو دوس داري...
24 بهمن 1391

انارستان

براي پسرك نازم چند وقتي عادت كردي به همراه آجي سكينه و خاله مريم و دايي محمد ميري انارستان بدون ممممممممنننننننننننننن. اين آخري به آجي گفتم ازت عكي بگيره تا بذارم تو وبلاگت. تو اولين عكس بي صبرانه منتظري كه آقاهه واست انار بستني بياري همش مي گي كي مياره ديگه. بعد با ذوق مي خوري و ميري از آقاي انارستاني تشكر مي كني و ميگي دست نكنه(يعني همون دستت درد نكنه ي خودمون) مهديار و دايي محمد و اناربستني ...
21 بهمن 1391

مهديار رفته زيارت

براي مهديار خودم 2جمعه ي گذشته به همراه مامان جون و آجي سكينه و دايي محمد و بابايي رفتيم سيد يبر زيارت و اينم تو تو زيارتگاه مي گشتي مي گفتي ماماني بابايي سديه بت كجاست مي خوام بهش سلام كنم.هرچه مي گفتيم اينه تو كه قبول نمي كردي مدام در جستجو توي زيارتگاه به دنبال سديه بت خودت بودي. الان كه دارم واسه اينو مي نويسم و عكسات رو مي بيني مي گي ماماني مي خوام برم به سديه بت بگم بياد نيلوفر رو بزنه همش منو ميزنه(نيلوفر دختر همسايمونه كه خيلي تو رو اذيت مي كنه اما ول كن هم نيستين) ...
21 بهمن 1391

غیبت کبری به سر اومد

سلاممممممممممممممممممم برای مهدیارم بلاخره امروز بعد از یه غیبت طولانی موفق شدم بیام  یه سری به وبلاگت بزنم و از چند وتی که گذشت و نبودیم بگم.خرابکاری اصلی تقصیر خاله مریم بود که رم دوربین رو زد به لب تاب پر از ویروسش و بعد هم من رم رو زدم به کامپیوتر و ببببببببببببببننننننننننننننننننگگگگگگگگگگگگگگگگگگ.همه چی به هم ریخت و دیگه هر کاری کردم کامپیوتر برتامه گوشی رو نمی خوند که بخوام بیام نت تا همین دیشب که بابایی بلاخره درستش کرد.ایشالا که دیگه همچین مشکلی پیش نیاد... یه روز روز خوب با یه هوای عالی مهدیار با یه کفشدوزک   ...
21 بهمن 1391

تب و خواب و خیال های مهدیاری

براي مهديار عزيزتر از جانم الهي به همه ي مرضيا شفاي كامل عنايت بفرما،مهديار منم رو لباس عافيت بپوشان آمين... درد و بلات بياد واسه مادر،امروز 4روزه كه تو تب داري و داري شب و روزاي بدي رو مي گذروني،فدات بشم پسر گلم كه چقدر بهت سخت مي گذره اين روزا ،اصلا حال بازي كردن نداري تويي كه حتي تو اون 2ماه مريضي يك لحظه هم آروم و قرار نداشتي با اين تب لعنتي از پا افتادي.تو اين 4روز تو به خاطر تبي كه داشتي دچار يه سري توهمات هم شدي كه دوست داشتم اينجا واست بگم تا بعدها همين روزاي سخت واست شادي آفرين باشن.شب اول از خواب پا شدي گفتي ماماني تا اينجا(تخت رو نشونم دادي)آب اومده اون عموهه منو برد .گرفتمت تو بغلم و گفتم ماماني خواب ديدي و تو مي گفتي آب دي...
23 دی 1391

در جستوی خارچ(قارچ)

برای مهدیار،گل پسر نازم امروز واسه بار چهارمه که میریم جنگل نزدیک کار دایی امید واسه پیدا کردن قارچ اما هر دفعه دست از پا درازتر بر می گردیم خونه،فدات بشم که با چه ذوقی از خواب نیمروز پا شدی گفتی بابایی بریم پیش خاک های جنگل خارچ پیدا کنیم  اما نمی دونم این قارچ ها کجا میرن که هر چقدر ما می گردیم پیداشون نمی کنیم،ولی در عوض هر بار عکسای قشنگی ازت گرفتم که جبران این ناکامی میشه،البته یه دو سه تایی هم پیدا کردی که بابایی گفته اینا سمی هستند و تو بهشون می گفتی خارچ هاپویی... ...   ...
18 دی 1391

عكس

مهديار بعد از حمام مهديار يكيه لنگه همين دايي ممدش مهديار تو صحن شاهچراغ مهديار و دوران شيرين نوزادي مهديار و داداشي اهورا اينم اهورا ميرزا نوزوز كوچولو   ...
15 دی 1391